روایتی از خواب مادر_بزرگ شهید
- پنجشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۳۴ ق.ظ
روایتی از خواب مادر_بزرگ شهید ...
در منزل تنها و در اتاقم حضور
داشتم، مصطفی با لبانی_خندان و سرشار از خوشحالی و با تعداد زیادی
سربند_رنگی نوشته شده، به پیش من آمد. همه سربندها روی شانه او بودن انگار
که می خواست به همه، سربند اهدا کند
دو بیتی که بر لبانش جاری بود
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند ..... فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی ........ دیوانه که شد هر دو جهان را چه کند
- ۹۴/۱۱/۲۹